#محاق_پارت_5

صدای نیلوفر پر بغض می آید:

ـ به هما نگو، هما منو می کشه.

به هما خیلی چیزها نباید بگویم و شاید این یکی هم، جز همان خیلی چیزها باشد؛ اما هما که دور نیست، کمی آن سمت منتظر ایستاده است و از آن همه سیگار کشیدن های پشت همش کلافگی اش را می فهمم.

لبم را گازی می گیرم و مانتوی دم دستی را انتخاب می کنم:

ـ خفه شو، لال بمون! برات نامه ننوشتم که پیشم باش، برات قصه نگفتم که کنارم خوابت بگیره، فقط برات یه حقیقت رو گفتم که تو الان زیر پاهات له کردیش.



گوشی را بدون قطع کردن روی میز لوازم آرایش پرت می کنم و کلافه پِی شالم می گردم و آخر روی میز کامیپوتر پیدایش می کنم.

سویشرت روی تخت را چنگ می زنم.

دست دراز می کنم و گوشی را بر می دارم، ثانیه های قطع شده تماس را می بینم و باز گوشی می لرزد.

گوشی را به گوشم می چسبانم و در تاریکی آهسته از اتاق بیرون می آیم.

عصبی فریاد می زنم:

ـ من بهت گفتم برو بیوفت توی تباهی؟ رفتی خودت رو انداخت تو دامن کسی که الف تا نون حرفاش؛ پوله؟

هق می زند و دست من تمام دیوار های پذیرایی را لمس می کند تا بلکه لامپ کم نوری را روشن کنم.


romangram.com | @romangram_com