#محاق_پارت_59

حرص می خوردم و دوست داشتم، صدای لنگه دمپای در دهان آن دختر را خفه کنم. نیما کلافه هوفی می کشد:

ـ مگه کمتر از چنددقیقه قراره دختر شما اینجا بشینه؟ ما حواسمون هست.

مرد تیشرت بافتی آبی اش را تکانی می دهد و بافت ساده مردانه را از تنش در می آورد:

ـ ببین خانم، جیغ جیغ نکن. دخترت همچین ناراضی به نظر نمیاد!

چشم های من و نیما گشاد می شود و مرد با دست های پهنش موهای بلندش را عقب می فرستد:

ـ پس ریلکس باش، هروقت گازش گرفتم، بیا با اون پاشنه هات منو لعنت کن. حله مادمازل؟

زن دندان روی هم می ساید و چشم غره ای به دخترش می رود. خدایا ببین بین چه آدم هایی گیر افتاده ایم ها.

نیما ضربه ای به شانه مرد می زند و مرد بی حرف و بی نگاهی، روی صندلی اش می نشیند. زن هم با چشم غره هایش، پدر کاسه چشم هایش را در می آورد.

بالاخره این تنش می خوابد و هواپیما چرخ هایش شروع به حرکت می کنم.

کمربندم را محکم می کنم و ژیلا سر کج کرده از کابین کوچک مهماندارها، انتهای راهروی هوایپما را تماشا می کند.

دستی به مانتویم می کشم و خسته از حجم افکار چشم هایم را می بندم.

کم کم فشار هوا و بالا رفتن هواپیما کم می شود. همه چیز که مرتب می شود، کمربندهایمان را باز می کنیم. فرشته سریع به انتهای هوایپما می رود.

منم همان کنار می ایستم و ژیلا میان ردیف می چرخد. صدای خلبان در اسپیکرهای درون هواپیما پخش می شود:


romangram.com | @romangram_com