#محاق_پارت_57
همه چی آرام و با سر صدای مسافرها سپری می شد، پشت پسربچه راه می روم و کمکش می کنم تا روی صندلی جاگیرشود.
نیم ساعتی هم صرف جاگیرشدن مسافر ها می شود. باصدای بلندی مردی، نگاهم از عقربه های ساعتم به آن سمتر می افتد.
نیما قدم تندتر کرده، دست کش های سفیدش را داخل جیب می گذارد و خودش را به آن دو می رساند.
من هم جلوتر می روم. مرد هیکلی و تنومند که پوست صورتش سبزه مات است با خشم به زن زل زده است. زن هم فراخ تر از او کم مانده با کیف بزرگش در سر مرد بکوبد.
نیما کمی مرد را عقب هُل می دهد:
ـ آروم باشید. چه مشکلی پیش اومده؟
دست روی شانه های زن می گذارم و دعوت به آرامشش می کنم.
مرد بلیطش را تکان می دهد:
ـ جای من اینجاست، ایشون هم دختر خانمش کنار من جاشونه. فکر می کنند قصد گاز گرفتن دخترشونو دارم.
نگاهم به دختر می افتد. ابروهای کات شده، رژ نارنجی مات، موهای طلایی شده، اوه خدای من قضیه ناموسی می زد.
مرد موهای مشکی اش را با کش به پشت بسته است و صورتش از حضور چند مو خشمگین تر دیده می شود.
زن خودش را از دستم رها می کند:
ـ تو داشتی نگاش می کردی!
romangram.com | @romangram_com