#محاق_پارت_56
#پارت_22
فرشته شانه بالا انداخته با غضب به نیما می توپد:
ـ لباست رو من جمع کنم، ماشین من بگیرم، چمدونت هم من بیارم، أمری باشه؟ بیا سوارمم شو تا به مقصد مورد نظرت برسونمت؟
و نمایشی کمی خم می شود و من پر خنده به حالتش نگاه می کنم. حرص که می خورد، چشم هایش درشت تر و بینی اش چین می افتاد.
نیما و ژیلا زیر خنده می زنند و من ضربه ای به سر ژیلا می زنم:
ـ بسه الان غبادی میاد می کشتمون.
نیما خودش را تکان می دهد و کمی بعد صاف می ایستد.
چمدان را از زمین بر می دارد و ژیلا هم صاف می ایستد و فرشته کنار نیما جاگیر می شود.
غبادی با همان پرستیژ همیشه اش همراه کمک خلبان نزدیک تر می شود.
پیراهن سفید با سرشانه های طلایی خیلی به او می آید. چشم های ریز و موهای یک دست سپید خوش حالتی که فقط کمی مات تر از رنگ لباسش بود.
کمک خلبانش حدوداً یک مرد سی و اندی ساله است که با دیدن حلقه در دستش، می فهمم؛ این یکی متاهل است و حتماً زبده تر...
نیم ساعت بعد داخل هوایپما با خواب آلودی تمام، منتظر مسافرها می شویم.
مقنعه ام را که نوار قرمزی از گونه تا پایین مقنعه ام دارد را میزان می کنم و با فاصله از در هواپیما به بیرون خیره می شوم.
romangram.com | @romangram_com