#محاق_پارت_55

گوجه و خیارشور ها درهم برهم از اطرافش بیرون می زند و خنده های کوتاهمان غم هایمان را قورت می دهد.

امشب سالگرد فوت ارکیده بود، همان شبی که مرا از آپارتمان ده طبقه متنفر کرد!

**

زمان را نمی شود نگه داشت، چه الان که منتظرهستم چه چند ساعت بعد که قانون ها را له خواهم کرد. چه چند ماه بعد که عرض شانه ای مرا می ترساند. منتظر باش، روزی در ساعتی آدم را می بینی که ممکن است، ساعتی بعد، ماه بعد، هفته بعد، دوباره ببینی اش، چشم هایت با چوب کبریت باز نگه دار...

ژیلا خواب آلود به من تکیه می زند و فرشته با قدم های کوتاه چمدان نیما را همراه خودش می کشد. نیما خمیازه اش تا صد آدم آن طرف را هم می گیرد.

منم خمیازه ای می کشم و مشتی نثار بازوی نیما می کنم. سر او هم روی شانه ی من سنگین می شود.

یک تعطیلی را به دلم صابون زده بودم؛ اما نشد که نشد. بامداد بود که ژیلا سرپرست مهمانداران تماس گرفت و خبر سفری داد که برای دو مهماندارش مشکل جدی پیش آمده است و تنها ما بیکار و ویلان مانده ایم.

کمی که تکان می خورم، ژیلا و نیما نق می زنند و فرشته با اخم چمدان نیما را روی زمین رها می کند و صدای خشی بر روی سنگ سُر سالن ایجاد می شود.

نیما یک چشمش را باز می کند:

ـ از وحشی آباد که نیومدی احیانا؟





#پارت_بیست_و_دوم


romangram.com | @romangram_com