#محاق_پارت_54
قطره اول اشکم از روی گونه ام سُر می خورد و روی دست همایون می افتد.
دست های او دور شانه ام حصار می شود و سر من درون سینه اش گم می شود. موهایم را نوازش می کند، نفس می کشد و بوسه روی موهایم می کارد:
ـ وقتی اوردمت پیش خودم، قول دادم جای خواهر نداشته ام بشی جونم. شدی و دلم نمی خواد اشکت ببینم. ارکیده راحته که تو الان پیشرفت کردی، روی پای خودتی و صدتا مرد رو حریفی.
اشک هایم که می ریزد، دلم بیشتر مشت می شود و ارکیده برای من خدا بود، نفس هایمان گره بهم می خورد و شب هایمان بی هم سر نمی شد.
ارکیده که مُرد، خشمگین بودم، یک سال سیاه می پوشیدم، قبرش را هر روز می بوسیدم.
ارکیده که رفت، روح من به یغما رفت. کوچکتر که باشی وابسته تر هستی.
سال اول ابتدایی که می روی، دلت مادر می خواهد و برگشتن به خانه ای که کارتون تام و جری را خود صبح پخش می کرد.
ارکیده اول ابتدایی با من بود، مشق می نوشتم با من بود، غذا می خوردم با من بود، همه جا بود و بود تا یکهو نبود و نبود و این نبودنش مرا در همان سن کشت و کسی نفهمید.
همایون همین گوشه کنارها مرا پِی خود کشاند، شده بودم کش شلوارش، هرجا بود، باید می بودم. ترس نبودِ همایون استخوان هایم را یک دور می شکاند.
نیلوفر رفیق گرمابه گلاستانی بود که پنج سال تفاوت سنی داشتیم. بند جانم به هردوشان بی حد و نساب بود.
دست های همایون بین موهای نیمه کوتاهم شانه می شد و تا روی آرنجم نوازش را ریسه می زد.
همایون من، مرد تمام شب های بی خوابی، تمام ترس ها، تمام نداشتن هایم را با بودنش پاس کرد.
همبرگرها را از زرورق نقره ای جدا می کنیم.
romangram.com | @romangram_com