#محاق_پارت_53

ـ چند ساله هستم. قدرشم دونستی. یه کم حرف بزن دارم دور میشم ازت...

فندکش را از دستش می گیرم:

ـ سالگرد ارکیده ست.





#پارت_بیست_و_یکم

#پارت_21

چشم روی هم فشار می دهد:

ـ دیشب عمو زنگ زد، پیر شده. دیگه اون قلدری های پر هیبت توی صداش نیست. داره می شکنه. پای تلفن بغض کرد که پامچال پیش توعه، برام بیارش.

لب روی هم فشار می دهم:

ـ ارکیده که فوت شد، سپیده و امیرارسلان هم باهاشون فوت شدند. هما دلم براش تنگ شده. همیشه که فیلم عاشقانه می دیدیم بهم می گفت؛ من یه شوهر قد بلند با سر کچل و جذاب دوست دارم که آشپزیش عالی باشه. سپیده که ولم کرد، امیر ارسلان هم ... بعد ارکیده هممون مُردیم و زنده نشدیم.

نوازشگرانه انگشت هایم را لمس کرد، نفسی رها کردم و سیگار بعدی را خودم آتش زدم:

ـ چرا شبیه ارکیده نیستم؟ چرا نرفتم قاطی امیرارسلان؟ چرا آدم بده از نوع خوبش نشدم؟ همایون من تقریبا دوازده ساله ندیدمش، تو چشم هم زل نزدیم موهای هم رو نکشیدیم. نیلوفر رو دوست دارمش، قد تموم کسایی که ندارمشون؛ اما ارکیده وقتی دعوای سپیده رو دم خماری می دید بغلم می کرد، برام عروسک می چید، خاله بازی راه می انداخت. هما من...


romangram.com | @romangram_com