#محاق_پارت_52

فندکش را در دستش می چرخاند و با در فلزی اش بازی می کند:

ـ گاهی اوقات میگم؛ کاش فکر تو، همیشه توی مخم نبود.

لبخندی می زنم و با تیزی بینی ام ته ریشش را لمس می کنم:

ـ گاهی اوقات میگم؛ همایون این همه مهربونی رو از کجا میاره؟

سیگار نیمه دود شده اش را دستم می دهد:

ـ نگرانم پامچال، نگران زندگیمونم. نگران نیلوفرم و افسردگیشم. دیشب تا خود صبح اونقدر هق زد که حس کردم؛ نفس کم اورد. نگران توأم داری دیوانه میشی.

آهسته می خندم:

ـ دیوونه بده؟

دست روی ناخن های بلندم می کشد:

ـ چی شده؟

دود سیگار را به نیم رخش می دهم:

ـ خوب نیستم، باز می خوای؛ سنگ صبورم بشی؟

سرش را روی سرم می گذارد:


romangram.com | @romangram_com