#محاق_پارت_51

از جا بلند می شوم و با ضربه ای به شانه اش تلو می خورد. سمت اتاقم می روم و شلواری از چوب لباسی بر می دارم.

بند های بافت شلوار را شُل می کنم و با شلوار خاک خورده ام عوض می کنم. جای بافتنی تنم، آستین کوتاهی می پوشم و بافت تا زانویم را بر می دارم.

نیلوفر مقابل چارچوب در با همان پاکت سیگار ایستاده است. پاکت را سمتم می گیرد:

ـ زود بیا...

خم می شوم و گونه اش را می بوسم. با پشت دستش گونه اش را پاک می کند و لگدی به پشتم می زند.

با خنده راهروی کوتاه متصل به پذیرایی را رد می کنم و چشم هایم به همبرگرها می افتد. دست دراز کرد، باگذاشتن یکی از همبرگرها راهی بیرون می شوم.

دمپایی لاانگشتی هایم را می پوشم و در را آهسته می بندم.

در واحد رو به رویی باز می شود و نگاه من به خانم الماسی می افتد.

بالبخند سری تکان می دهم و سریع سمت پله ها می روم.

هشت پله را پایین می روم و به پارکینگ می رسم.نگاهی به انتهای پارکینگ می کنم و متوجه باز بودن در شیشه ای که فضای سبز پشت می رسد،می شوم.

پاکت سیگار را داخل جیبم می گذارم و در شیشه ای را با فشاری به عقب می رانم. شالم از سر می افتد و صدای بهم خوردن در باعث برگشتن همایون می شود.

روی نیمکت چوبی سبز رنگ به رو به رو خیره است و از فیلتر سیگارش متوجه ی دونخ بر باد رفته می شوم. پلاستیک همبر ها را کنار می گذارم و کنارش جا گیر می شوم.

دست دور شانه اش می اندازم و سر روی بر شانه اش می گذارم.


romangram.com | @romangram_com