#محاق_پارت_50

لبخندی زد و همایون بلند شد و گره ی روی بازویم را محکم تر کرد:

ـ بهتره استراحت کنی.

چشم های دلخورش را می شناختم. میان راه پاکت سیگار روی اپن را چنگ زد و نیلوفر تا بیرون رفتن او، زیر چشمی نگاهم کرد.

لب روی هم فشردم و حرف زدن من به او، کمکی نمی کند. حرف توی گوش هایش نمی رود.



امروز ترس را گذراندم، فردا را چه؟ پس فردا؟ یک شب اصلاً در خیابان خلوت ماندم چه؟ امروز را اشتباه گرفتم، ماه بعد را چه غلطی کنم؟

نیلوفر نوازشگرانه، شانه هایم را نوازش کرد، پاکت سیگار دیگری روی عسلی کنار دستم بود. این همان معنی را می داد که؛ قبل آمدنم هم چند پوکی زده است.

نیلوفر پاکت سفید سیگار را همراه فندک بر می دارد و من از پشت لباسش را می کشم. دستم را دراز می کنم:

ـ بده!

نگاهش از دست جلو رویش به چشم هایم می افتد:

ـ بدم میاد. این همه زور زدم همایون سیگار کشیدنش رو کم کنه.

ـ نیلوفر خواهش می کنم.

ـ قهوه بخور!


romangram.com | @romangram_com