#محاق_پارت_49
با مانتویم وارد آشپزخانه می شود و همایون با پانسمان از اتاق بیرون می آید. صندلی کنار میز عسلی را بیرون می کشد، رو به رویم می نشیند و ظرف کوچک آب را از دست نیلوفر می گیرد:
ـ تو بشین زخمش رو تمیز کن.
به چشم های خونسردش نگاه می کنم:
ـ هما نیاز نیست بخدا...
دستم را از بازویش پس می زند:
ـ من تشخیص میدم نه تو...
نیلوفر لب می گزد و هنوز رد دست همایون روی گونه اش دیده می شد.
سه روزی گذشته بود.سه روز از آن شب با آن خودکشی نابهنگام.
نیلوفر دستم را می گیرد و کنار گوشم لب می زند:
ـ چلاغ که اومدی؛ یعنی خبری از سوغاتی نیست؟
این دختر دست بردار نبود. همایون زمان بالا آمدن نتوانست چمدان را همراه من بالا بیاورد و بالا آمدنش را به فردا موکول کرد.
دست دور شانه اش انداختم:
ـ چمدون رو نیوردیم بالا، فکر کنم؛ چمدونمم داغون شده.
romangram.com | @romangram_com