#محاق_پارت_48
ـ باورکن، خیابونم راه میرم سعی می کنم جای خلوت نرم، میشه راجع بهش زمان مناسب دیگه ای حرف بزنیم؟ حس می کنم ؛خیلی گشنمه.
دستم را رها می کند و میدان را دور می زند:
ـ درکت می کنم. باشه هرچی تو بخوای.
یک ساعت بعد، با ساندویچ های همبرگر به خانه می رسیم. نیلوفر هیجان زده در را باز می کند. چمدان که در دستم نمی بیند؛ بادش خالی می شود.
هر سفر کاریم دست چین سوغاتی ها فراوان می شد. نیمی از سوغاتی برای او و همایون می بود. دستم را می گیرد و با تعجب به لباس هایم نگاه می کند.
همایون پلاستیک های همبرگر را روی کانتر می گذارد و سمت اتاقش می رود.
نیلوفر مرا روی صندلی گهواره ای همایون می نشاند و نگاهم می کند. چشم هایش یک دور کامل لباس هایم را آنالیز می کند و بعد به صورتم زل می زند.
چینی به صورتم می دهم و دکمه های مانتوی کارم را باز می کنم. دستش را روی دستم می زند و مشغول باز کردن ادامه دکمه هایم می شود. آستین دست راستم را، آهسته بیرون می کشد و به کبودی روی بازویم نگاه می کند:
ـ وای چه قد بد شده. بیشتر شبیه آدم های تصادفی هستی تا فراری ها...
می خندم و با کمکش مانتویم را کامل از تنم در میاورم. دستش را روی زانوی زخمی ام می گذارد:
ـ عمیق نیست خدا رو شکر...
صندلی گهواره ای را تکانی می دهم:
ـ جدی نیست، کوفتگی هست.
romangram.com | @romangram_com