#محاق_پارت_47

انگشت های مردانه اش به بازی با روکش چرم فرمان ادامه می دهد.

ـ توضیح نباید بدم؟

نگاهم نمی کند و جای آن، پنجره ی سمت من و خودش را بالا می دهد. سوز بدی می آمد و او می فهمید که من از سرما در خودم جمع می شوم.

دستی روی لب هایش می کشد:

ـ چه مرگت شده؟ تو کِی این رفتارها رو داشتی که اون آقا کارت به من میده تا جنابعالی رو برای تمرکز اعصاب پیشش ببرم.

می خندم و با خنده سر تکان می دهم:

ـ همایون، این مرده خیلی باحال بود. دوست داشتم؛ دوست پسرم باشه. همش بهش می خندیدم.

چشم غره اش مرا بیشتر به خنده می اندازد. مقنعه ام را از سرم بر می دارم:

ـ همایون من چند روزه عصبی ام. میشه گفت؛ می ترسم؛ حتی وقتی پرواز دارم و شب هایی که نمی خوابم آرومم، بخوابم می ترسم. خودمم نمی فهمم.



همایون دستم را که برای پیچاندن موهای نیمه کوتاهم بالا می آورم را می گیرد. بوسه ای می زند:

ـ نیلوفر رو تنهاش گذاشتم، با این شلوار خونه و لباس داغون از اون سر شهر کوبوندم اومدم این سر شهر، مرده یه جور گفت؛ تو فرار داشتی می کردی، منو واقعا ترسوند. تو می دونی تحت هر شرایطی، خونسردیم رو حفظ می کنم. حرف تو که باشه، خونسردی حالیم نیست. چرا از قبل باهام همه چیو در میون نمی ذاری که اینقدر نترسم؟

لب می گزم:


romangram.com | @romangram_com