#محاق_پارت_46
ـ آقای مسعود صناعی؟
نگاهم می کند، با پوزیشن آرام و لبخند گوشه لبش، حس حرص خوردن را در من بیدار می کند.
گذر خانواده ای از کنارش، مانع پیش آمدنش می شود. جلوی می آید و دستش را بند لبه ی پنجره می کند:
ـ بله؟
نگاهم از لب های نیمه درشت صورتی تیره اش تا پیش چشم هایش دو دو می زند:
ـ باید تشکر کنم، می دونم واقعا شاید ترسیده باشید و اینجور مسائل، ممنون که بودید. امیدوارم امروز رو فراموش کنید.
حرکتی به موهای کنار پیشانی اش می دهد:
ـ اتفاقا یادم می مونه، هیجانی ترین شب زندگیم بود. اونم فرار شما و دوییدن منو و کیفی که زده نشد.
کیف مشکی بزرگم را روی پایم می گذارد:
ـ شبتون آروم سپری بشه.
دستی تکان می دهد. شب بخیر نگفتم، نگاهم از قامت نسبتا بلند و توپُرش تا سوار شدن ماشین و گم شدنش را دنبال می کند.
صدای روشن شدن ماشینِ همایون، مرا از نگاهم جدا می کند. همایون فرمان را می چرخاند و سر من گرم شکستگی روی بکگراند گوشی ام می شود. چه قدر بد خراش برداشته است. حالا حالا فکر عوض کردن گِلَس را ندارم.
همایون رد تماسی نثار زنگ گوشی اش می کند، عصبی ضرب های آرامی روی فرمان می زند.
romangram.com | @romangram_com