#محاق_پارت_45
همایون رو به رویم می ایستد، به دست ها و مانتوی خاک خورده، زانوی خراشیده و موهای آشفته و مقنعه عقب رفته ام نگاه می کند:
ـ خوبی؟ چی شده؟
گردش مردمک هایش را بدم می آید. من مشکوکم، من ترسیده ام، او مردمکش می لرزد؟ او رنگینه چشم هایش تنگ می شود؟
قهوه ای روشن چشم هایش در تاریکی با تیره برق بالای سرم براق تر شده است.
آقای روانشناس، فرایند اتفاق را با آب و تاب توضیح می دهد. همایون هر بار ته ریشش را لمس می کند، گردنش را لمس می کند، بینی اش را لمس می کند.
دستم را به بازویش می رسانم. انگشت هایم یکی یکی میان پنجه هایش زنجیر می شود. روانشناس جان، نگاهش لحظه ای به دست هایمان بند می شود.
لبخند کمرنگی می زند و چمدانم را روی صندلیِ عقب ماشینِ همایون می گذارد.
چشم هایم را در کاسه می چرخانم و همایون بوسه اش روی موهای بیرون زده ام، لذیذ می شود.
همایون با مسعود صناعی دست می دهد:
ـ متشکرم، شرمنده اگر منتظر موندید، شب خوبی داشته باشید.
در ماشین جلو را برایم باز می کند. پایم را داخل می گذارم و می نشینم.
شیشه را پایین می دهم و رو به مرد روانشناس می شوم:
romangram.com | @romangram_com