#محاق_پارت_44

ـ حداقل کارتم رو داشته باشید، زمانی شاید نیاز شد.

حرف هایش بوی خوبی نمی دهد. دست هایش باز کارت را جلویم تکان می دهد. نقش های آبی با نام براق طلایی؛ مسعود صناعی را می خوانم.

دستش را پس نمی زنم، کارت را می گیرم و زیر دستم می گذارم:

ـ مشکلتون حل شد؟ برام سواله، یه روانشناسی که مطب داره چرا باید یهو هوس مسافرکشی به سرش بزنه.

لبخند آرامی می زند و دست از ضربه زدن به صفحه ساعتش بر می دارد:

ـ برای کامل شدن طرحم و ایده جدیدم نیاز هست؛ با مسافرهای مختلف آشنا بشم. رفتار و نگاه ها، حرف ها و سیاست ها ....

پوزخند آشکاری می زنم:

ـ عجب...

می خندد و صورتش زمان خنده شاداب تر و معصوم تر می شود.حوصله ی تجزیه بادامی های تیره اش را ندارم.

بوی عطرش مزخرف است؛ کسی انگار به او نگفته که این عطر بادام تلخ را نزن، آدم را به عق زدن می رساند.

چشم های بادامی تیره اش با بینی قوز دارش، مردانه های صورتش را تکمیل کرده است.

با توقف ماشینی، سرم را بالا می آورم. در سمت راننده باز می شود. همایون هراسان در ماشینش را می کوبد.

دست به صندوق ماشین گرفته، از جا بلند می شوم و بین خودمان بماند؛ کارت مسعود صناعی را به دست جوی بین جدول می سپارم، شماره اش و مطب لعنتی اش را می خواهم چه کار؟ برود بمیرد.


romangram.com | @romangram_com