#محاق_پارت_43

ـ حس می کنم؛ نیازه پیش من بیایید.

نگاه گذرایم به کارت، همان کلمه "روانشناس" را که می بیند، بی هدف پوزخند را به لب هایم می رساند.

مرد دست بالا مانده اش را مستاصل کمی پایین می آورد. تیره ی چشم هایش را خوب به خاطر می سپارم. لب می زنم:

ـ حالم اونقد بد نیست که بخوام مطب شما رو زیارت کنم.

نیمچه لبخندی می زند:

ـ من چنین اهانتی نکردم، تنها مشکل شما روحی هست، بهتره رفعش کنیم.

مشت هایم روی جدول خاک خورده، چنگ می شود:

ـ خوب حرف می زنید؛ اما من بلد نیستم همین قدر خونسرد رفتار کنم. متوجه اید که؟

ابروهای کمانی قهوه ای اش بالا می رود:

ـ می فهمم؛ ولی من تنها...

دستم را برای برهم زدن حرف هایش بالا می آورم:

ـ تنها خواستید کمک کنید و این جور حرف های کلیشه ای، نیاز نیست آقا. مشکل من جدی نیست؛ تنها ترس کوتاهی که مرور زمان حلش می کنه.

دست روی زانوهایش می گذارد:


romangram.com | @romangram_com