#محاق_پارت_42



مرد نگران لبخند می زند:

ـ می فهمم. منتظرم می مونم آقا همایون بیان. بازم معذرت می خوام، اگر درد دارید، می خوایین ببرمتون بیمارستان؟ نزدیکه!

سرم را تند تکان می دهم:

ـ نه ابداً... بفرمایید برید. من خودم منتظر می مونم.

دست هایش را از داخل شلوار جینش در می آورد:

ـ نمی تونم تنهاتون بذارم. شما هنوز پریشونید.

آه خدای من، پریشانی چیست؟ من ترس را میان قوای بدنم تراشیده ام.

ترس مشکوکی که سایه به سایه، پشت درخت کاج، پشت ماشین ها؛ حتی در هوایپما حسش می کنم، میان تار و پود لباسم جای ترس نیست؛ اما حس می کنم.

زن ها هرکدوم بعد متوجه شدنِ حال خوبم، ترکم می کنند.

هیاهو کم می شود. کنار ماشین سمند آن مرد، روی جدول جا خوش کرده ام، زانویم، دستم، سرم را ماساژ می دهم.

پلاکارد زردنگ روی سقف ماشین را هم که ندیدم. لعنتی!

مرد کنارم جا می گیرد و کارت آبی رنگش را جلویم می گیرد:


romangram.com | @romangram_com