#محاق_پارت_41

روی جدول نشسته، کمرم نوازش می شود و حالم بهم می خورد. معده ام بهم می خورد، دست هایم می لرزد. ترس دارم، چرا اشتباهش گرفتم؟ چرا نگاهش نکردم؟

کیفم را چه کسی کشید که نقش زمین شدم؟ نگاهم که به زانوی زخمی ام می افتد، ضربه ای به گونه ام می زنم. لباس کارم خراب شد!

بطری آب معدنی را سمتم می گیرند:

ـ بخور عزیزم. چیزی نیست؛ دزد می خواست کیفت رو بزنه.

دزد؟ این همه بد بیاری بعد یک روز خسته کننده؟ همه یک جا، یک روز جمع شده بودند.

زن با گوشه ی چادرش، خاکِ مانتوی کار سُرمه ایم را می گیرد.

محجبه و مهربان به نظرم می آید. زن کنار دستم، مانتو شلوار راحتی تن دارد و از سبد خریدش حدس زدن اینکه کجا بوده، کار سختی نیست.

مرد راننده روی یکی از زانوهایش می نشیند:

ـ آقایی به اسم همایون قراره بیان. می شناسیشون؟

آب دهانم را قورت می دهم. دست سمت گوشی ام دراز کرده و مرد با آرامش گوشی را دستم می دهد:

ـ معذرت می خوام اگر ترسوندمتون. درواقع من راننده نیستم امروز جای پدرم خواستم کمی مسافرکشی کنم. نمی دونم چی شد که شما...

دستم را بالا می آورم و جنبشی به دهانم می دهم:

ـ اوه نه آقا. ببخشید من ترسیدم، چطور بگم؛ قبلا سوار سمند شدم و موردی برام پیش اومد که باعث شد الان تنها، بی دیدن چهره شما، به خاطر ذهنیت قبلیم، فرار رو ترجیح بدم. متاسفم، می دونم رفتارم ناخوشایند نبود و بَل بَشو راه انداختم.


romangram.com | @romangram_com