#محاق_پارت_40

سرم درد می کند، میل ندارم بلند شوم. می خواهم همین جا، کف همین آسفالت، درد را تسکین دهم.

زنی با چادر سیاهش مرا باد می زند، من زنده ام، بیدارم، می بینم.

همان راننده با تعجب نگاهم می کند. نگاهم را می فهمد، خم می شود و با تعجب می پرسد:

ـ خانم من قصد نداشتم...

صدای موزیک راک گوشی ام بیشتر می شود، نزدیک تر می شود.

دختر بچه ای،گوشی را سمت مرد راننده می گیرد.

Behind the scenes,Behind the scenes opens reality

پشت این صحنه ها، پشت این صحنه ها حقیقتی گشوده میشه

صدای موزیک زنگ دار تر می شود. انگار یک صحنه اکشن برایم، ورق ورق خط خطی می شود.

کمی خودم را بالا می کشم، مرد تماس را برقرار می کند. صدا صحبتش برایم گنگ است. حال ندارم، گوش بدهم چه کسی پشت خط است.

زن دیگری دست سالمم را می گیرد:

ـ ببریمش سمت جدول ها، این جا وسط خیابونه...

وسط خیابان؟ من وسط خیابان چه می کنم؟ خدای من، وسط خیابان نقش زمین شدم؟ چه آبروریزی ای...


romangram.com | @romangram_com