#محاق_پارت_38

زیر چشمی خیابان را رصد می کنم.شلوغ است و پر از رفت و آمد های شبانه...

چرا حواسم نبود؟ چرا حواسم را پراند؟ چرا ندیدم؟ کوری تا کجا؟

دستگیره در را بی مقدمه می کشم و بیرون می پرم، این پرش مرا روی آسفالت می کشاند، صدای سایش تایر لاستیک ماشین، نگاه لرزانم را به آن سو می کشاند.

راننده پایین می آید و مردم نگاه می کنند.

چمدان را برداشته، با لنگ زدن های متعدد، شروع به دویدن می کنم.

صدایش را می شنوم، فریاد می کشد شاید هم چیزی شبیه به عربده که تمام شهر می خوابد. تمام نور می خوابد، تمام بوق ها می خوابد.

ـ هی...

توجه ام تنها به اتوبوسی ست که چند قدمی ام قصد حرکت دارد. می دَوَم بی وقفه، بی نفس، بی اکسیژن، بی توجه به نگاه ها، باید جایی بروم، جایی که نبینم، نبیند، نخواهد، نیاید...

بند کیفم که کشیده می شود، تمام عالم پیش چشمم تار می شود، پلک هایم قصد خلوت نشینی با خواب را چنگ می زند.

صدای مردم حالا می آید، دستم با لرز از زانویی که زخم شده بالا می آید. خون را می بینم، رقص قرمزی را تا پای مچ دستم می بینم. هراسان می شوم.

صدای قدم هایش می آید. صدای فریادش، صدای عطر منفوری که بوی بادام تلخ بر روی ساقه ای تر شده می دهد.

پلک می زنم، یکی، دوتا، سه تا...

ـ خانم، خانم...


romangram.com | @romangram_com