#محاق_پارت_37
بی هیچ حرفی فقط سمت آشپزخانه می روم، مانتویم را میان راه در میاورم و انگار نه انگار که میان چله زمستان اینقدر داغ کرده ام. کلید برق را می زنم و سمت کابینت می روم. تمام کشو ها را یکی یکی خالی می کنم و بالاخره پیچگوشتی را پیدا می کنم.
وارد اتاق می شوم و همایون سریع مشغول باز کردن پیچ ها می شود. دستگیره را آنقدر با قدرت تکان می دهد که با تکان سوم، از هم باز می شود و...
**
اینجا که من ایستاده ام، تا آنجا که تو ایستاده ای، راهی نیست؛ بیا که پیاده رو ها را باهم گز کنیم، بازی ام نده. من تمام قوانین بازی را این بار زیر پا می گذارم.
با پایم ضربه ای به تابلوی پارک ممنوع می زنم و پر اخم به صفحه موبایل زل می زنم.
یکی پس از یکی، پشت هم بی وقفه، لود می شود و چشم های من از فرط تعجب باز و باز تر می شود.
با ایست ماشینی جلوی پایم بی توقف، بی توجه، دستگیره ی مشکی در ماشین را باز می کنم.
نمی فهمم این ماشین پراید نیست، نمی فهمم پژو و این دست ماشین ها نیست، تمام توجه ام به موج هجوم عکس هاییست که چند روزیست مرا اذیت می کند.
سوار که می شوم بی حواس تر، در را محکم می بندم و چمدان کوچکم را کنارم تکیه می دهم. خم می شوم و با انگشت سبابه ام قوزک کنار پاشنه پایم را می خارانم.
پیامک جدیدی می آید: "من همیشه کنارتم"
سرم بالا می آید و تازه متوجه ماشین می شوم، ماشین تمیزی که ضبط و مختلفاتش بوی ماشین های دم دستی مثل؛ پراید و.. نمی دهد.
راننده از آیینه تماشایم می کند. دستم را به دستگیره ماشین می رسانم، سعی می کنم، جلب توجه نکنم. سعی می کنم، خونسرد باشم.
دسته ی چمدان را به داخل جمع می کنم و دسته کوچکِ رویش را می گیرم.
romangram.com | @romangram_com