#محاق_پارت_35

با فریاد گفت:

ـ من به خودم رحم نمی کنم، به تو رحم کنم؛ عرفان دیگه بابا نمی شه؟ به تو رحم کنم؛ عرفان می شه همون پسر بقال سر کوچه که یه پراید فکسنی داشت؟

مشتی به در می زنم و او یکی یکی انگشت هایش را از دور میله آزاد می کند:

ـ آره می شه؟ به من بگو اگه می شه، برگردم؟

سرم تیر می کشد و می نالم:

ـ تو که می دونی من خاطره خوشی از خودکشی ندارم.

تلخند می زند:

ـ مگه خودکشی خاطره ی خوش هم می شه؟

دندان روی هم می سابم و مانتویم مرا به مرز خفگی می رساند:

ـ بسه نیلوفر،کل زندگی من تویی و همایون.

چنگی به صورتش می زند:

ـ همایون، قد کل دنیا برات بسه.

دستگیره ی در را محکم فشار می دهم:


romangram.com | @romangram_com