#محاق_پارت_33

بوق اول، بوق دوم و بوق سوم می شود صدای خواب آلود میثمی که امشب را پیش هما مانده است.

ـ چی شده؟

صدای جیغ نیلوفر هراس به جانم می ریزد و گوشی ام از دستم می افتد. نیم تنه ام را به در می چسبانم و با تمام توانم ضربه می زنم:

ـ نیلوفر، تو رو خدا، خواهش می کنم.

لب جان پناه خودش را تاب می دهد و به تقّلای من نگاه می کند، بادستش میله جانبی چسبیده به دیوار را می گیرد:

ـ امشب هوا، هوای خودکشی ها.

سمت مجسمه روی میز لوازم ارایش می روم، با قدرت به شیشه می زنمش و تنها یک ترک روی شیشه عایِدَم می شود.

نیلوفر می خندد و انگار تلاش مرا به تمسخر می گیرد:

ـ امشب خوب شد دیدمش، مگه نه؟ میگما یادم رفت بپرسم دوست داره واسه بچه اش عروسک بخرم یا نه؟ راستی بابای خوبی میشه؟

ضربه های محکمی به در می زنم و مجسمه می شکند و شیشه آسیبی نمی بیند.

داد می زنم:

ـ نیلوفر خواهش می کنم ازت، کلا از اینجا می ریم بیا این در لامصب رو بازکن عوضی...

خودش را که دوباره تابی می دهد، جیغ می کشم و گلویم به سوزش می افتد. خودش راه به میله ی جان پناه آویزان می کند و دستش را سمت من می گیرد:


romangram.com | @romangram_com