#محاق_پارت_32

دوباره نزدیک در تراس می شود و دستگیره در را فشار می دهد. کلید کوچک درِ تراس را جلوی صورتم تکان می دهد:

ـ بیا نجاتم بده، می تونی؟

آهی می کشم و با غصه نگاهش می کنم، دیوانه شده بود و می خواست مرا هم دیوانه کند.

ـ یه شب بهم گفت؛ اگه از هم جدا شدیم، هرجا رفتی بگو؛ مشکل از من بود که نخواستمت. چه جوری این مرد رو فراموش کنم؟ تو که ریز به ریز منو می دونی. توکه از دردام کوه ساختی و پشتم محکم کردی، الان چیکارکنم؟

پیشانی اش را به شیشه در می چسباند و دستش راهم روی شیشه می گذارد، دستم را روی دستش می گذارم:

ـ می سازیم، از اول می سازیم، من چی داشتم نیلوفر؟

اشک هایش راه می گیرد:

ـ تو هما داشتی. من، عرفان، که ندارم، که شده هم کاسه ی زنی که راه میره براش سر و دست می شکنند. هما چشمش به تو، هوشش به تو، نفسش به تو بود. عرفان؛ اما کبوتر جلد من نبود، پرید...

دستش را در هوا تکان می دهد و پر بغض می خندد. لب هایم را گاز می گیرم.

با فکر همایون، دستم را به جیب شلوار خانگی ام می رسانم و گوشی ام را لمس می کنم. متوجه روشن شدن صفحه می شوم و لمس انگشت اشاره ام، گوشی باز می شود و شماره چهار را لمس می کنم.



نیلوفر پشت به من می کند و به آسمان زل می زند. بوق های پشت هم را می شنوم و امیدی به جواب دادن همایون ندارم. امشب زیادی خسته بود و با آن ضربه ناگهانی من، درد دارد.

نیلوفر راه می افتد و دست من شماره میثم را تند تند می گیرد.


romangram.com | @romangram_com