#محاق_پارت_31

به خودم می آیم و با صدای بلند نامش را صدا می زنم.

سمت در تراس می دوم و دستگیره را می گیرم. از آن سمت شیشه درِ تراس نگاهم می کند:

ـ بیا نجاتم بده، می تونی؟

مشتی به شیشه دو جداره ی در تراس می زنم:

ـ احمق نشو! بس کن.

پرده های حریرِ سفید را عقب می زنم:

ـ این کار رو تموم کن. بسه...

بلند بلند می خندد و دور خودش می چرخد:

ـ به روی چشم، الان تمومش می کنم.هم تو، هم هما، از دستم راحت می شید.

قدم های تندی سمت جان پناه بر می دارد و مشت های من دیگر اثر ندارد.

ـ من غلط کردم، تو بَس کن.

به جان پناه نرسیده، بر می گردد و نگاهم می کند. نزدیک جان پناه می ایستند و من گوشه چشم تمام اتاق را برای گشتن و شکستن شیشه برانداز می کنم.

نمی شد از اتاق بیرون بروم،می ترسم چیزی شود و نباشم.


romangram.com | @romangram_com