#محاق_پارت_30
ـ آخراشه دیگه، مثل؛ خودش.
زبانم را روی لب هام می کشم:
ـ بس کن این مسخره بازی ها رو... این بازی چیه راه انداختی؟
لبخند تلخی می زند و چشم هایش را ریز می کند. به دیوار کنارم تکیه می دهم.
اخمی می کند و شیشه عطر را پرشتاب به دیواری که تکیه داده ام، پرت می کند. کاغذ دیواری تر می شود و تمام اتاق را بوی عطر عرفان را بر می دارد.
با انگشت اشاره اش ضربه ای به کنار سرش می زند:
ـ ببین عطرش رو هم پروندم، بیا از توی مخ معیوبمم بپرونش، می تونی اشغال؟می تونی عوضی؟ می تونی یا نه؟
مات می مانم و به خُرده شیشه های روی زمین نگاه می کنم، دستش را جلویم تکان می دهد:
ـ دِ یالا دیگه! زود باش.
تکانی به پاهایم می دهم تا از این اتاق و عطر خفه شده اش رها شوم. عرفان و تمام خاطراتش انگار چنبره زده است درون اتاقی که روزی با خنده جمع و جورش کردیم.
ـ بسه، کم چرت و پرت بگو.
یک قدم به عقب می رود، قدم بعدی را سریع تر و قدم های بعدی اش راهی تراس اتاقش می شود.
بهت زده به مسیر دوییدنش نگاه می کنم، یک آن از فکری که به سرش زده اش، لرز می کنم.
romangram.com | @romangram_com