#محاق_پارت_29
بی صدا دکمه اخر مانتویم را باز می کنم و بند افتاده ی تاپم را روی شانه ام می اندازم.
میان اتاق مستاصل ایستاده ام تا حرف هایش تمام شود که چه؟
گوشه چشم نگاهش می کنم و او به دیوار زل زده است و غرق چه است؛ نمی دانم.
ـ میشه برام بشی عرفان؟ امشب از عطر همیشگی عرفان بزن! راستی شیشه عطرش رو چی، پیدا نکردی؟
نگاهم می کند و من زبانم را در داخل دهانم گازی می گیرم.
ـ کشوی سومِ کتابام داخل جامدادیم، عطرش هست.
خیره نگاهش می کنم، روی تخت می نشیند:
ـ یادته گفتمت؛ عرفان خرگوشی دوست داره؟ میشه اونجوری موهام رو ببندی؟
از تخت پایین می آید و سمت همان کشوی سوم می رود، همان جا که عطر عرفان با شیشه کریستالی بود، همانی که قایمکی از من، برای روز مبادا خرید و فکر می کند؛ من نمی دانم.
چشم می گردانم و نگاهم کل چهار دیوار پوشیده شده از کاغذدیواری سفید را از نظر می گذراند.
چشم می گردانم و نگاهم کل چهار دیوار پوشیده شده از کاغذدیواری سفید را از نظر می گذراند.
شیشه کوچک عطر را تکان می دهد:
romangram.com | @romangram_com