#محاق_پارت_28

ـ امشب که بغلم کرد، یادم رفت بهت قول دادم.

سیبک گلویش را که می بینم، لعنت می فرستم به تمام قانون های جدایی، لعنت می فرستم به بی پولی، به نداشتن ها، به ور شکستی و شاید زن امشب...

ـ امشب گفت؛ بچه اشون دختره، به نظرت باید خوابم ببره؟

سری تکان می دهم و به آویز پشت در اتاقش چشم می دوزم، همان حلقه گُل مصنوعی که گل های قرمز – سفید زیبایی دارد.

بروم و بی خیال حال بدش شوم، بیشعوری تلقی می شود؟

بروم و چند ساعتی خودم را مثل؛ همین چند شب، روی زمین اندازم و بخوابم.

بی خیال تخت و پتوی گلبافت شوم، بالشت زیر سر بگذارم و به سقف زل زده بخوابم.

ـ از پیشش که اومدم، لباسام بوی تن اون رو میده.

پوفی می کشم و تمام این تنش ها، عصب های مغزی ام را تحریک می کند تا یک دعوای جانان با او راه بیندازم، یکی او بزند، یکی من، موهای هم را بکشیم و مثل؛ تمام دعواهای قبلمان، باخنده کنار هم دراز بکشیم.

ـ من و اون قربانیِ نداشتن هامونیم.

سکوت می کنم و مشغول شمردن گل های ریز قرمز دیوار می شوم.

شاید هم بینشان عروسک های پشمالو را بشمارم.

مخصوصا آن پشمالوهای قرمز که کلاه سفید بامزه ای دارند.


romangram.com | @romangram_com