#محاق_پارت_27

ـ خیلی دوست داری باهاش باشی؟

با یک قدم کوتاه خودش را به چوب لباسی پشت در اتاقش می رساند.

گوشی موبایلش را در می آورد و بعد چند دقیقه صفحه موبایلش را سمت من می گیرد:

ـ می خوام پاک کنم هر چی که منو یاد چند ماه قبل می اندازه؛ ولی همش یه جدیدترش اضافه می شه.

به عکس نگاه می کنم، همان تیپ امشب با یک لبخند زیادی بزرگ، انگار من، آن دو را از هم جدا کرده ام.

من هیچ کاره بودم، عرفان عوضی نخواست تا مال هم باشند، من چه کار حسن هستم؟

گریز از خاطراتش را می خواهم. عزلت نشین درس و مشق شدنش را نخواهم؟ این لامصب تمام من است، تمام من گرفتن ندارد به ولله...

ـ کم روی مخ من برو...

گوشی را روی تخت پرت می کند:

ـ چشم؛ ولی اگه بابا شد، اسم بچه اش رو به نظرت اسم من می ذاره؟



پوفی می کشم و به در اتاق نگاه نمی کنم، دلم می خواهد بروم و انگار نه انگار! دلم می خواهد به سفر امشبم و به ژیلا فکر کنم. به لباس جدیدی که گفت؛ خریده است و پوتین هایی که پُزَش را می داد.

این اتاق چند متری را نمی خواهم، این ترکیب سفید-قرمز را نمی خواهم، این اتاق پر از عروسک های پشمالو کادویی همایون را نمی خواهم، امشب هیچ چیز را نمی خواهم و سرم می آید.


romangram.com | @romangram_com