#محاق_پارت_26

جلوی پایم زانو می زند و با غصه به کاغذ های کهنه شده چشم می دوزد. دلم مشت می شود و قلبم سیاه.

با لبخند بلند می شود و سمت کمد کوچک گوشه دیوار می رود، فندک ساده همایون را می شناسم، شعله ی فندک سوسو می زند، نفس های من مقطع رها می شود.

خیره به کاغذ اول، نیمی از کاغذ را آتش می زند:

ـ اینا رو بسوزم از تو مُخم هم می تونم بسوزونمشون؟ می دونی دارم به قتل عموم هر شب و هر شب فکر می کنم؟

شاخه ی رز خشک شده قرمز را سمتم پرت می کند:

ـ اینو پودرش کنم، اون بدمصب پودر میشه؟ کاش فرار نمی کردیم! کاش پیش مامانم می موندم، کاش قلم پام می شکست، نه اصلا می دونی چیه، بهتر که فرار کرد، بهتر که روی پول پرست عرفان رو شناختم! آره...

قدمی سمتم بر می دارد و قطره اشکش به دل آتش فندک و کاغذهای سُر می خورد.

به ضرب، زیر دستش می زنم. فندک،گل و کاغذها از دستش می افتند و نگاه غمگینش به پودر شدن گل های خشک شده، مات می ماند و انگار قلب مرا سخت فشار می دهدند که " این چه کاریست؟"

لبی تر می کنم:

ـ تا کجا دنیا ببرمت که یادت بگیری که باید یادت بره؟ بلد نیستم؛ فراموشی توی مخل لامصبت فرو کنم؛ اما خودت بلد باش، جمع بشی، خُرده شیشه هات رو جمع کنی، دیوار و ستون و عرفان بدرد آینده ات اگه می خورد که این نمی شد!

لبخندی می زند و با پشت دستش اشک ها و موهایش را عقب می زند:

ـ قرار بود زندگی کنیم؛ حتی اسم بچه هامون رو انتخاب کردیم! من فقط یه احمق عاشق بودم!

پوزخندی می زنم و با انگشت اشاره ام گوشه ی بینی ام را می خارانم:


romangram.com | @romangram_com