#محاق_پارت_25

شال بافتنی را از سرم بر می دارم و گوشه ی کاناپه مچاله می شود. قاب عکس را برمی دارم و نگاهی به مرد درون عکس می اندازم، نیلوفر کوتاه قدی که کنار آن تیربرق ایستاده و با لبخند به دوربین نگاه می کند، هردو مثل عاشقان سینه چاک، لباس هایشان را ست پوشیده بودند و هرکی از دور می دید، فکر می کرد؛ این ها چه قد عاشق هستند!

هیچ وقت گول عکس ها را نخورید، همه آدم ها، بازیگران قهاری هستند که روزی روی پرده ی سینما خودشان را می بازند و بس. عرفان هم جز همان ها بود!

عکس را از داخل قاب بیرون می کشم و با قدم های کوتاه سمت در اتاق نیلوفر می روم. بی تقه در اتاق را باز می کنم، وسط اتاق متعجب نگاهم می کند.

پشت کمد لباس هایش می روم و گوشه ی فرش را بالا می زنم، چند کاغذ و یک مشت گل های خشک شده را بیرون می کشم.

کاغذها را بی نگاه در دستم مچاله می کنم:

ـ خاطره هاش رو کدوم گوری بریزم که فکرش رو نکنی؟

چیزی نمی گوید و نگاه غمگینش پِی کاغذهای در دستم می آید.

کاغذ ها، همان نامه های عاشقانه بود با دست خط های خرچنگ قورباغه ای عرفان که همیشه مسخره دست من بود. گل های غنچه شده که زمانی در کیف مدرسه ی نیلوفر جا می ماند و نیلوفر از تمام عشق عرفان به خودش ذوق زده می شد.

کاغذهای کهنه شده را روی سرش می ریزم:

ـ بکش بیرون از این مسخره بازی ها، اون عمو آشغالت گند زد به زندگی خودت و بابات، زورش به بابات نرسید، عقده اش رو سر تو خالی کرد، چرا؟ چون بابای تو، تک دخترش رو به پسر اون نداده و به عمو رحمانت داده، اون عمو رحمانت هم خام حرف های عموت شد و با نقشه، عرفان رو کشوند اونجا و یه پیشنهاد وسوسه انگیز بهش داد، می فهمی اینجا پول مهم تره، برای تو، برای منی که مدت طولانی نون خشک می خوردم، مهمه!

خم می شود تا جلوی پاهایم کاغذهارا جمع می کند:

ـ اینا رو برام تکرار نکن، خودم می دونم چه قد احمق و عاشقم، می دونم؛ اما تو بگی بهم، حال خودم بدتر میشه، آره عموم یه آشغاله که به دختر برادرش رحم نکرد، پیشنهاد ول کردن من در قبال شرکت و ازدواج با اون زن، خیلی پیشنهاد بدی نبود! این ها هیچ کدوم حال من رو خوب نمی کنه، فقط بهم بگو؛ چه جوری دوسال و سه ماه و پنج ساعت و چند دقیقه و چند ثانیه رو از توی مُخَم بیرون بکشم؟




romangram.com | @romangram_com