#محاق_پارت_24
خب مرتیکه را دوست دارد،بروم یقه اش را بگیرم بگویم؛ دست از سر نامزد قبلی ات بردار؟ می شود؟ می توانم؟
از عرفان و آن قد بلندش متنفرم، از همه چیزش متنفرم.
رخت دامادی به تن زد و زنی را صاحب اختیار کرد که شرکتش را نجات می داد.
بوی پول از بوی عشق بیشتر بود؟ حتماً بود که امشب را در تخت دونفره همسرش به سر خواهد برد.
آن عموی ناکسش تا دید، این دو فرار کردند و پدر عرفان سکته را زده، وقت را تنگ دانست و تیر آخرش را زد.
از این خانواده های شلوغ متنفرم، از این رسوم که بچه را به دنیا نیامده به اسم فلانی می زنند، بدتر عُقَم می گیرد.
زندگی نیلوفر هم همین بود و رسوم کهنه روستاییانی که می خواستند نیلوفر را زن، پسرعموی، عموی بزرگتر کنند. همانی که نامش جمال بود و پسرش یک مفت خور تن لش...
نفسی چاق می کنم، اصلا زندگی نیلوفر را نباید دوره کنم، همه اش نفرت است و کینه ای که بین برادر کوچکتر و بزرگتر چرخ می خورد.
نیلوفر در خانه مشترکمان را باز می کند و با برداشتن کلید، از من، جلوتر وارد خانه می شود.
دمپایی های لاانگشتی را گوشه ای می اندازم و پا روی پارکت ها راهروی باریک و بعد گلیم فرش پذیرایی می گذارم.
او بی حرف سمت اتاقش می رود و قدم های من بی امتناع سمت بستن چمدانم پِی می گیرد.
کنار چمدانم عکس بی قواره ی او را می بینم و اخم هایم بیشتر می شود. لباس هایم را تا می زنم و زیپ کوچکِ چمدان سرمه ایم را می بندم.
romangram.com | @romangram_com