#محاق_پارت_23

پارکینگ پر از ماشین، در یک سکوت فرو رفته است.

لامپ خودکار پارکینگ روشن می شود و نیمی از نور، روح به صورت گندمی نیلوفر می دهد.

پلک روی هم فشار می دهد:

ـ ببخشید.

و او که ببخشید می گوید من می بخشم؛ چون تنها او را دارم، اگر تنها دارایی ام را نبخشم چه کنم؟

او مقصر هیچ چیز نبود، مقصر نفرت عموی بزرگتر نبود، مقصر خواب های کینه هیچکس نبود. اوایل که نیلوفر را دیدم، ساکت و مغموم در آغوش عرفان گریه می کرد. آن شب تا خود صبح از ترس می لرزیدند و آخر لرزها چه شد؟

نیلوفر و عرفان دخترعمو، پسر عمویی بودند که هردوشان از وضع مالی خوبی بهره نمی بردند، درکل عرفان لنگه یک آدم آس و پاس بود و عقده پول داشت.

این عقده پول، همه چیز را خراب کرد! عقده ها بد موقع جان فشانی می کنند.

در ماشین را درسکوت باز می کنم و برای رسیدن به آسانسور عجله می کنم.

صدای قدم هایش از روی پوتین های پاشنه دارش می شنوم، دستگیره ی سنگین آسانسور را نگه می دارم و او داخل می رود.

خودم را به محفظه استوانی ای می سپارم و نیم سوت ثانیه به طبقه مورد نظر می رسیم.

از او جلو می زنم و او انگار فهمیده؛ بد با من تا کرده است.

سر و ته زندگی من بی کسی را حضور و غیاب می کند، از او چه انتظار؟


romangram.com | @romangram_com