#محاق_پارت_22
نیلوفر بالاخره مرا رها می کند و من او را عصبی تقریباً درون ماشین پرت می کنم، درون صندلی مچاله شد، درست مثل؛ دل من! کاغذ مچاله شده در تَه یک سطل آشغالی.
خودم را که داخل ماشین جا می دهم، بخاری را تا جایی که جا دارد، زیاد می کنم.
دست سمت پنجره ی بخاری می برم و دست هایم را مقابلش می گیرم. سوئیچ را لمس می کنم و کمی بعد استارت می زنم.
نیلوفر نگاهم نمی کند و من شرمندگی هایش را همیشه می شناختم.
می دانم دروغ در مرام این دختر نیست، می دانم لاکردار هنوز همان مرد را دوست دارد، خیلی چیزهای می دانم و کاش که نمی دانستم.
شب هایش به قفل در اتاق منتهی می شود و گریه های بی صدا، یک جاهایی صدای گریه هایش برایم درد دارد.
خواهرم نبود؛ ولی شد، جان نبود؛ ولی شد، زندگی نبود؛ ولی زندگی ام شد.
زیادی شبیه عاشق معشوق ها شده بودیم، میثم گاهی می گفت؛ شما دوتا هم جنس گرایید! و داد من و نیلوفر را در می آورد.
چپ و راست می رفتم، نام نیلوفر از زبان نمی افتاد. هر سفر کاریم دست چین کلی سوغاتی برای او می شد.
خیابان ها را با صدای نفس هامان گذراندم و هیچ حرفی نداشتم، پر از تکه های بهم ریخته بودم؛ اما مدارا کردن در مرام من یکی عجیب جولان می داد.
راه برگشتنم کوتاه تر شده است و سرعت زیادی بالا می رود. خیابان خلوت و ذهن من خالی شده است. چشم هایم خواب را می خواهد، چشم هایم خیلی چیز ها می خواست،کمی آرامش در شانه های همایون که بُت من بود.
ماشین را که خاموش می کنم کمی سمتش می چرخم.
romangram.com | @romangram_com