#محاق_پارت_21

سرش به گوشم می رسد:

ـ بامیثم میرم خونه خودم، اگه نمی تونی رانندگی کنی باهات بیام؟

ابرو بالا می اندازم:

ـ نه برو...

لبخندش را بر می گرداند، گامی بر می دارد و من انگشتان دستش را رها می کنم،میثم سوار ماشین می شود و تنها به تکان دادن سری،اکتفا می کند.یک آدم خشک و متعصب کُرد که عجیب رفیق فاب همایون است.

رفتن همایون به سمت ماشین را تماشا می کنم و جسم سنگین نیلوفر آزار دهنده شده است.

دست به دستگیره می برد و من صدایش می زنم:

ـ همایون؟

سرش سمتم می چرخد و من آرام و بی هیجان چند دقیقه قبل تر براندازش می کنم، با نگاهش منتظر حرفم است، لبخند می زنم:

ـ دوست دارم!

لبخند می زند و با تکان دستش سوارماشین میثم می شود.

و میثم اگر سوار ماشین نمی شد یک "جلفی" نثار حرفم می کرد.

و امشب از آن شب هاست که تمامی ندارد! خسته می کند و کلافه، می مانی بین خواب و بیدار و حرف ها بسیارند، یک سری شب ها حرف های نگفته بسیار می شوند و امشب انگار از همان شب هاست.


romangram.com | @romangram_com