#محاق_پارت_20

چشم های بی حالت قهوه ای روشنش کش می آید:

ـ چه امشب شدی؛ دایه ی مهربانتر از مادر؟



پوزخندی می زنم:

ـ بهت گفتم؛ بهم اعتماد کن، منو از روی جی پی اس ماشینت تعقیب کردی که چی بشه؟ بگی؛ حواست بهم هست؟

مچ دستم را فشار محکمی می دهد و چندتار از موهای لختش به کنار ابرو های قهوه ایش می رسد:

ـ تا الان حواسم نبوده؟ چه قد بی انصافی...

لب می گزم و دستم را به انگشت های مردانه اش می رسانم، نگاه دلخورش از پس شانه ام به نیلوفر چسبیده به من می افتد، نگاهش درد دارد، من این مرد را تا انتهای نداشتن هایم، خواهم داشت! کوه مگر عقب می رفت؟

با حرص لب روی هم فشار می دهد و من انگشت شست دستش را لمس می کنم.

نگاه آرام اش روی صورتم می چرخد. لبی تر می کنم:

ـ هیچی بهش نگو!

اخمی می کند و پیوند اخم آلود به عمراً بیاید، اخم هایش را دوست ندارم، چیزهای بد را برای او دوست ندارم.

می دانم نگرانم شده است، می دانم جانش بند جانم است. می دانم و گاهی چه وحشیانه بد می شوم، بد که می شوم کمی تور ماهی گیریِ گذشته، گیر دندانه های دلم می شود و لعنت به دل من که همایون در آن سر درازی دارد.


romangram.com | @romangram_com