#محاق_پارت_3
عشق همه را می شِکند...
بی حوصله تر از آن هستم که خُرده خاطرات او را دوره کنم. چشم هایم را تنگ می کنم و دوباره نگاه می کنم.
با رخوت بالا پایینش را وجب می زنم. سَرِجمع شاید صد و نود کمتر قد داشته باشد، کلا زیادی نسناس و دیلاق است.
صدای پیامک گوشی ام موسیقی سکوت می شود. به صفحه گوشی،گوشه چشم نگاه کوتاهی می اندازم.
اخمی پیش زمینه صورتم می شود و دهانم به پوزخند کج می شود.
عکس در دستم را روی میز پرت می کنم و پیام نیلوفر را می خوانم؛ "به جون خودت، به هیچی لب نزدم به خدا بچه ها گفتند؛ عروس کشون هم بریم، دیرشد. میشه تا قبل اومدنم هما رو سرم آوارنکنی؟"
دستم را عصبی روی لب هایم می کشم و صفحه پاسخ را باز می کنم؛ "ساعت یک شب، همایون جلوی دره. بنظرت چیکارمی تونم کنم؟"
و باز از پس پرده ی باد خورده، همایون تکیه به چارچوب در را می بینم.
وقتی بی مقدمه سرو کله اش پیدا می شود، من دقیقاً باید چه غلطی کنم؟
ماست مالی کردن هم حدی دارد،کل روز مرگی هایم را برایش فیلم کنم، او دست بردار این قضیه نمی شود.
پرده را گیرِ دستگیره پنجره می کنم و کمی خودم را جلومی کشم.
گوشی ام زنگ می خورد و دستم سبزی روی صفحه را لمس می کند و عکس نیلوفر از روی صفحه محو می شود.
صدای عاجزش به گوشم می رسد:
romangram.com | @romangram_com