#محاق_پارت_189
ـ بیا جلو بشین کارت دارم.
چشم هایم گرد می شود و با تعجب نگاهش می کنم. چنگی به کیفم می زنم و مارک چسبیده به رویش را فشار می دهم. کمی که از بهت بیرون می آیم می پرسم:
ـ چی؟
دست دیگرش را هم، روی فرمان می گذارد و آرم یک شیر غران را روی وسط فرمان ماشین می بینم.
ـ مثل یه دختر خوب، بیا جلو بشین عزیزمن...
دست هایم هراسان سمت در ماشین می رود که پوزخند آشکاری می زند:
ـ آخ، دست نزن به در، جیزِ... عمویی قفلش کرده؛ بچه دست نزنه.
انگار باورم نمی کنم که به شدت دستگیره در را می کشم و با عصبانیت داد می زنم:
ـ باز کن این در لامصب رو مرتیکه...
جوابم را نمی دهد و من دوباره جیغ می زنم:
ـ باز کن در رو عوضی...
فرمان را ماهرانه می چرخاند و سرعت ماشین را بیشتر می کند و داخل خاکی ای میان انبوه درخت ها می پیچد.
ماشین را بی مقدمه روی ترمز می زند و سرم محکم به صندلی می خورد و " وحشی" ای زیر لب نثارش می کنم که گردنم را می گیرد و می کشد.
romangram.com | @romangram_com