#محاق_پارت_188
ـ ببخشید آقا میشه سریع تر برید؟ من دیرم شده...
در آیینه نگاهش می کنم و او تنها سر تکان می دهد، این بار کنترل نگاهم را در دست می گیرم و با اخم های درهم به برجستگی کمرنگ گونه اش و لب های باریکش تنها، گریزی می زنم.
حس بدی نداشتم؛ اما حس خوبی هم نداشتم! یک حس آشناییت نچسبی درونم بیدار شده بود. یادم است؛ همیشه از چشم هایی به رنگ عسل متنفر بود!
هرچه قدر به قبل تر ها رجوع می کردم، چیزی دستم را نمی گرفت.
یک عسلی بود دیگر، شبیه عسلی ها دیگر... شبیه خمارهای دیگر، شبیه شراب های عسلی دیگر... لعنتی او، خاص نگاه می کرد، نکته مهمش این بود.
این نگاه های بی چَک و چانه اش کمی مرا به فکر وا می داشت.
کلافه، پیامک های تبلیغاتی را پاک می کنم و جواب پیامک نیما را کوتاه می دهم.
این اطراف را بلد نبودم و نمی دانستم؛ نزدیک هستیم یا دور...
کمی خودم را جلو می کشم:
ـ خیلی مونده برسیم؟
نگاه مختصری به دستش که روی فرمان است، می اندازم و به صورتش نگاه می کنم. یک سمت موهایش کاملا تراشیده شده بود و طرح عجیب یک سِپَر با حرف انگلیسی " إم" نقش خورده بود.
سمت دیگر موهایش بلند و تا چانه اش می آمد. کمی موج دار و شلخته بودند.
سر خم می کند و خالکوبی کمرنگ دیگری حوالی گردنش تا روی شانه هایش می بینم. صورتم رنگ می بازد و برای چند لحظه از تصور اتفاقی که در آینده قرار است بیوفتد، لرز می کنم.
romangram.com | @romangram_com