#محاق_پارت_187
https://t.me/joinchat/AAAAAFdjBKNWQYmFEsjHlw
#پارت_شصت_و_سه
#پارت_63
"اهومی" گفتم و تماسمان را کوتاه کردم. آیینه جیبی ام را جلوی صورتم می گیرم و خط چشم پخش شده زیر ابرویم را با گوشه ی روسری زرشکی ام پاک می کنم. آیینه را که پایین می آورم، مچ نگاه راننده را می گیرم و نگاهش می کنم.
آرام و بی ملاحضه نگاهم می کند! دیدی نگاه های هیز و هوس آلود را می شد از نگاه های دیگر تشخیص داد؟ دقیقا او، عادی و با بی حالتی خاصی نگاهم می کرد.
چشم هایش نسبتا ریز و از رنگینه چشم هایش که نگویم! غلظت رقیقی از عسل با کارامل را به همراه داشت. متوجه نگاه زیادی خیره ام می شوم و شرمزده لب می گزم:
ـ ببخشید...
سرم را با طرح لاک هایم سرگرم می کنم و توجهی به گاهی نگاه هایش نمی کنم.
حس ششمم می گفت؛ تماشایم می کند و من، بد گافی دادم. چند لحظه به چشم هایش خیره شدم که چه؟ چشم هایش فقط زیادی عسلی و تیز بودند. زیادی، زیادی بودند!
هیچ صدایی جز صدای اندک کولر نمی آمد. گه گاهی تند می رفت و گه گاهی برای عبور ماشین ها آرام می رفت.
دوباره به ساعتم نگاه کردم. کلافه چنگی به سرم زدم:
romangram.com | @romangram_com