#محاق_پارت_185

ـ هربار، سوار ماشین می شم، منتظر دوتا چشم عسلی هستم که ازتوی آیینه نگاهم کنه و بعد...

قطره اول اشکم را با پشت دستم پاک می کنم:

ـ یه شب ساعت، دو شب اومدم خونه و تا یک هفته حرف نمی زدم. یادته؟ هنوز که هنوزه بعد یک سال بهت نگفتم، چی شده!

خرداد گرمی بود. دم دم های ساعت پنج عصر و هوای آفتابی که نور خورشید تا مغز استخوانت را می سوزاند.

تولد ژیلا بود و همه در رستوران بزرگی با کمک همسر ژیلا تولد کوچک گرفته بودند. کمتر از سه ساعت از پرواز قبلی ام گذشته بود و به سختی حاضر آماده شدم.

پشت ترافیک حجیمی گیر افتاده بودیم و ماشین ها کیپ تا کیپ هم تکان هم نمی خوردند. راننده، کولرش را روشن نمی کرد و هر بار، عرق گرمی از پیشانی تا روی بینی ام سرازیر می شد.

اگر می خواستم؛ پشت این ترافیک بمانم، قطعا تا شب هم به رستوران نمی رسیدم.

عزم جزم کرده، کرایه راننده را حساب می کنم و به تلافی کولر روشن نکردنش، در ماشین را محکم می بندم. از بین ماشین ها می گذرم و بالاخره به خلوتی خیابان می رسم.

به پیامکِ نیما که حاوی آدرس رستوران بود، نگاه می کنم و پوفی می کشم. چه خبرشان است که ناف تهران جشن تولد گرفته اند؟ انگار همین اطراف و حاشیه شهر، جای تولد گرفتن نیست!

با این گرمای جوشان کی حال دارد تا خود الهیه با این ترافیک سر کند؟ با این غرها نمی توانستم به رستوران برسم.

عدل امروز، همایون باید هوس جگرکی کند و با نیلوفر و میثم پِی خوشگذرانی بروند و من بی ماشین، از این تاکسی به آن تاکسی شوم.

به خط تاکسی ها که می رسم، با چشم چشم کردن یک تاکسی دربست برای الهیه پیدا نمی کنم. پاکوبان لب خیابان می ایستم و با گوشه ناخنم چند ضربه به ساعت می زنم. دیر می رسم. لعنتی!

چندباری بوق و سوت های خاله زنک به گوشم می رسد و کم محلشان می کنم.


romangram.com | @romangram_com