#محاق_پارت_184

ـ همین جا، این مسخره بازی رو تمومش کن.

سمت می چرخم و می غرم:

ـ سیزده سالم بود، خودکشی خواهرم رو دیدم. دوازده سالم بود، بوسه مامانم رو با مرد غریبه دیدم. یازده سالم بود، بابام زد تو گوشم که چرا اینقدر آشغال و بدرد نخورم. تو چی؟ تو چیزی نداری تا بیست و سه سالگیم رو بسازی؟ دیشب توی کوچه خلوت، گیرم انداختند...

https://t.me/joinchat/AAAAAFdjBKNWQYmFEsjHlw





#پارت_شصت_و_دو

#پارت_62

نگاه هراسانش از پیشانی ام گرفته می شود و ماشین را با صدای بدی گوشه می زند. پوزخندی می زنم:

ـ همونان که امیرارسلان گفت. دیدی که راحت می تونند؛ هرکاری کنند. الان پیشونیم، دو روز دیگه، پام، سه روز دیگه، دستم و چند روز بعدم خودم.

گوشی ام را عصبانی، درون جعبه کوچک میان دنده می اندازم:

ـ گند داره به کل زندگیم می خوره. کل زندگیم! کل حال خوبم، کل آرامشم. هربار، می ترسم سوار ماشین سمند شم.

بغضم را به سختی قورت می دهم و با صدای مرتعشی ادامه می دهم:


romangram.com | @romangram_com