#محاق_پارت_183
در ماشین را می کوبم و اخم آلود، بخاری را روشن می کنم. با صدای پیامک گوشی ام، مشغول موبایلم می شوم و او را سگ محل می کنم.
سلام می کند و جواب نمی گیرد. حالم را می پرسد و چشم غره می بیند. ناراحت می شود و بی توجهی نصیبش می شود.
برایت مهم است که خوبم؟ برایت مهم است که همین دیشب به قدری ترسیدم که پیشانی ام به درخت تنومندی خورد و زن همسایه نجاتم داد؟
از کجا بگویم و چگونه بگویم؟ مرد، بی معرفی که تمام قد، إدعا کرد، پشت من، سخت می ایستد، حالا غمگین و ناراحت، پُک عمیق به سیگار جدید خریده اش می زند و تعارف نمی کند.
ماشین را با آرامش راه می اندازد و پنجره سمت خودش را پایین می زند. با یک دست مشغول راننده می شود.
ـ می خوای هنوز قهر باشی؟
گوشه چشم، نگاهش می کنم:
ـ قهر؟ لیاقت قهر هم نداری عوضی...
شیشه ماشین را کمی پایین می دهم تا هوای داخل ماشینِ بهتر شود. بخاری را کمتر می کند و با سرفه ای، بینی اش را بالا می کشد:
ـ بچه نباش اینقد...
پشت چشم نازک می کنم:
ـ حوصله ات رو اصلا ندارم. پس با من حرف نزن...
بی نگاه به من، سرفه ی خشک دیگری می کند:
romangram.com | @romangram_com