#محاق_پارت_174

بگو، جان هرکسی که دوست داری بگو... بگو که جانت را بخری.

نگویی، جان به جان می شویم. نگویی، همین جا خاکمان می کنند.

گردنم را می گیرند و جلوی تخت پرتم می کنند:

ـ می شناسیش که؟ آمارش رو گرفتم که چه قدر برات مهمه. زبونت رو باز کن بگو اون چیپ کجاست؟ بابای عوضیت که خوب بلده سوراخ سنبه بسازه...

با فشاری سرم را به طاق تخت می کوبند و او جیغ که می زند، ضربه ی کمربند محکم می شود.

هق می زنم .... نزنیدش، تو را به خدا نزنیدش... می شود؛ نزنیدش؟ می شود بی خیال آن نیمه جان شوید؟

قطره ی داغی را از روی پیشانی تا روی لب هایم حس می کنم. دست های لرزانم را به پیشانی ام می رسانم و عرق سرد را پس می زنم.

با همان چشم های بسته، قطره اول اشکم می ریزد. قطره دوم تا پای لب هایم می آید و از میان دهان نیمه بازم به داخل تراوش می کند.

تلخ است یا شیرین را نمی دانم؛ اما کمی مزه زهرمار می دهد.

چراغ خواب را روشن می کنم و به هوای نسبتا روشن نگاه می کنم.

آسمان روشن شده است و ماه دیده می شد.

کف دستم را روی پیشانی عرق کرده ام می کشم و تا روی گردنم می آورم.

پاهایم به قدری بی لمس شده اند که جان بلند شدن را هم ندارم.


romangram.com | @romangram_com