#محاق_پارت_151
ـ مبهم با من حرف نزن! کوتاه و کامل... حوصله منو مذکرها سر می برند از بس که تکراری و کلیشه ای اند.
به صندلی اش راحت تر تکیه می دهد و سرش را سمتم می چرخاند:
ـ خالکوبیت!
سیگار را از دهانم دور می کنم و او ادامه می دهد:
ـ جالب و قشنگه.
پوزخندی می زنم و در فندک را باز و بسته می کنم:
ـ می دونی که من، آدمش نیستم. چند روزه تعقیبم می کنی؟
ـ زرنگ نباش این قدر...
بی اهمیت دستم را در هوا تکان می دهم:
ـ باید بهت رک بگم؛ شِر و وِرات رو بگو تا عین آدم حرف بزنی؟
می خندد و دستش را پشت صندلی من، می اندازد:
ـ یه خالکوبی که از حلال ماه شروع میشه و تا کامل شدنش پشت کمرت که، برادر تارا رو تحریک کرده لمسشون کنه! باید بگم؛....
دست آزادش را از فضای خالی پشتم رد می کند و انگشت سبابه اش را روی پوست پوشیده نشده ام می کشد:
romangram.com | @romangram_com