#محاق_پارت_150
ـ متاسفم! کمکی نمی تونم کنم.
می چرخم و سیگار را درون جام نیم خورده ای می اندازم.
عصبی می شوم و خونسردی ام نقاب کنار می زند. سوال هایم ردیف می شود که نصفی شان را خودش جواب داده بود.
اینجا چه می کرد؟ گفت؛ اتفاقی نیست؛ یعنی عمد یا خودش خواسته است؟
از در دیگر پذیرایی، وارد سالن می شوم. تارا مرا می بیند و با لبخندی نگاهم می کند. اهمیتی به لبخندش نمی دهم و سمت همان، صندلی قبلی ام می روم.
راحیل سر تکان می دهد که " چی شده؟" ، با چشم آرام اش می کنم.
نزدیک صندلی ام که می شوم، متوجه او می شوم. با اخم به حالتش نگاه می کنم.
سمتم می چرخد و آرام، لبخند می زند. خودم را از تَک و تـا نمی اندازم و کنارش می شینم. مردی که درحال صحبت است، با دیدنم، عقب می کشد و کمی بعد می رود.
کیف کوچک زنجیردار را برمی دارم و بازش می کنم. فندک و سیگار را بیرون می کشم.
ـ چی می خوای؟
سیگار را آتش می زنم و با استفهام نگاهش می کنم.
ریلکس، دست به سینه می شود:
ـ بودنت با من؛ چیز خوبیه!
romangram.com | @romangram_com