#محاق_پارت_152
ـ آدم تحریک شدن نیستی! یه عمره با دوتا مرد سر می کنی!
رویش خم می شوم، سیگارم را، روی گردنش می تکانم:
ـ پس اونقدر منو می شناسی که بدونی می تونم، جای خودم، همون داداش تارا رو بفرستم پیشت توی اتاق بالا تا به کارای شب پنج شنبه برسی؟
چشمکی می زنم و دست او، شل می شود، آرنجم را تا می کنم و روی لبه ی تکیه گاه صندلی می گذارم:
ـ چه قد پول دادی آمار گرفتی دکترجون؟
گونه ام را به گونه ی اش می مالم:
ـ بوس دادم؛ آمار هم جنس بازی هات دستم اومد! واسه من، أدای آدم های هات رو در نیار. می خوای بگی؛ من اولین نفرم؟ توی یک نگاه عاشق شدی؟ خیره خالکوبیم موندی؟
خودم را با حال نزاری از تنش دور می کنم:
ـ دکتر! عطرت سمت، تنم بیاد! کاری می کنم؛ بوی کثافت بدی.
کیفم را بر می دارم و با کشیدن، لُپ نداشته اش، از هیبتش دور می شوم.
درون اتاق کوچکی به سختی، لباس بلند مشکی ام را از تنم در می آورم و پیراهن راحت دکمه داری می پوشم. دکمه ی شلوار جینم را می بندم و کیف بزرگم را جلو می کشم. کیف کوچکم را داخل جا می دهم و نگاهی به آیینه از اتاقک خفه پر لباس، بیرون می آیم.
راحیل متوجه رفتنم می شود و با اشاره ای به هادی از جا بلند می شود. پیش خدمت از میان شالگردن های ترئینی تابستانه، شالگردنم را پیدا می کند و دستم می دهد.
ـ کجا میری؟
romangram.com | @romangram_com