#محاق_پارت_145
می دانم همیشه یک چیزهایی هست، چیزهایی که تو و من نمی دانیم.
تو، از کنارم می گذری و مرا نمی شناسی.
من، از کنارت می گذرم و تو را نمی شناسم.
بوی عطر گس می دهی و من می توانم از روی عطرت توی را بشناسم؟
قدم هایت را آرام بردار، بازی من و تو، روی خط گردو شکستم و سیگار کشیدم، طی می شود.
مرا جا نگذار، یکی را جای خودت، جلوی پایم ننداز.
تن به تن که بجنگی، مرد جنگ می شوم؛ اما این گونه که تو می آیی، مرا مغرور تر و خودت را ور شکسته تر می کند.
قدم اول، قدم دوم....
کفش های پاشنه بلند همکار جدید، روی اعصابم می رفت. یک جوری ناز به قدم هایش می پیچاند که انگار وسط فرش قرمز، مُد لباس اجرا می کند.
هادی دست روی دهانش گذاشته بود و شیرینی خامه ای ها را دولپی می خورد.
همسرش هرچند یک بار، چشم غره ی وحشتناکی می رفت.
نمی شناختمشان و همین باعث می شد؛ احساس غریبی کنم.
گوشه ی سالن پذیرایی تجملاتی ای، مشغول نوشیدن، چای سبزی بودم که زیاد به خوردنش علاقه نداشتم.
romangram.com | @romangram_com