#محاق_پارت_146
دیشب همایون آن قدر به گوشی ام زنگ زد که خاموشش کردم.
به نیلوفر زنگ زد و نیلوفر سعی کرد؛ مرا کمی قانع کند.
آن ها فکر جانم بودند که شاید آن مرد، وسط جمع مرا ترور کند؟ خنده دار بود که این مسئله تنها، فکرم را درگیر کرده بود و اهمیت چندانی نداشت.
بعد از آن شب، مردی که چاقو خورده بود، پیدا نشد! با آن حال، زمانی که من، سر سپیده قیل و قال راه انداخته بودم، فرار کرد و سرمان بی کلاه ماند.
میثم چندباری رد کوچکی از مرد، پیدا کرد؛ اما بی فایده بود، انگار عین سگ بو می کشید که نزدیکش هستیم.
https://t.me/joinchat/AAAAAFdjBKNWQYmFEsjHlw
#پارت_پنجاه
#پارت_50
با انگشت اشاره ام، قوزک پایم را می خارانم و به جلف بازی های تارا پوزخند می زنم. برای یک جلب توجه کوچک، چه کارها که نمی کرد!
تارا یک دختر، افاده ای که با حرف هایی متوجه شدم؛ تازه وارد این کار شده است و پدرش خلبانِ زبده و معروفی ست.
وقتی نام پدرش را گفتند، به طبع مثل؛ خودش نشناختم و تنها برای ابراز خوشحالی شانه بالا انداختم.
romangram.com | @romangram_com